Sunday, September 07, 2003

سفرنامه پاريس (قسمت اول)

پيش سفرنامه
ماجرا از اينجا آغاز شد كه پدر پيشنهاد كرد «خلاصه ‏مقاله»‌اي (‏Abstract‏) براي كنگره ديابت پاريس ‏‏(‏www.idfparis2003.org‏) بفرستم. با كمك دوست ‏عزيزم دكتر ميربلوكي خلاصه مقاله را نوشتم و فرستادم. ‏انتظار داشتم كه خلاصه مقاله حد اقل به عنوان پوستر قبول ‏شود و اينچنين نيز شد.‏
Prevalence of diabetes related to body mass ‎index and waist to hip ratio: Tehran lipid and‏ ‏glucose study‏.‏
http://www.easd.org/18IDF/abstracts/1315-‎‎1388.pdf‎

نزديك به دو ماه تا برگزاري كنگره مانده بود و بايد ‏براي خروج از كشور اقدام مي‌كردم؛ مني كه حوصله‌ي هيچ ‏اداره و كارمند و صف و معطلي را نداشتم. مي‌دانستم ‏تابستان سختي در پيش دارم. شروع كار نيز نااميدكننده بود: ‏معاونت پژوهشي دانشگاه درخواست كمك هزينه‌ي سفرم را ‏رد كرد اما شركت دارويي ‏Eli Lilly‏ متقبل تمام هزينه‌هاي ‏سفر من و يكي ديگر از دوستان شد.‏
مي‌دانستم هفت خواني سخت پيش روي دارم ولي ‏اصلاً نمي داستم از كجا بايد شروع كنم. گيج مي‌خوردم. ‏جالب اينجا بود كه مسؤولان بخش روابط عمومي دانشگاه ‏هم نمي‌دانستند چه بايد بكنم! نهايتاً از امير كه مي دانستم ‏چندين بار در هنگام دانشجويي به خارج سفر كرده بود ـ و ‏همينجا از او نيز سپاسگزاري مي‌كنم ـ كليات كار را پرسيدم.‏
گرفتن نامه از دانشكده و امضاهاي متعدد افراد مختلف ‏و بردن نامه به دانشگاه و دو مرتبه امضاهاي مختلف و ‏اتاق‌هاي مختلف و ساختما‌هاي متفاوت و بايگاني‌هاي ‏بزرگ و گيج كننده تازه اول اين راه بود و مني كه حس ‏كرده بودم اين قسمت ساده‌ترين فصل اين داستان است، ‏اميدم را كم كم از دست مي‌دادم.‏
نامه‌ي دانشگاه را براي وزارت بهداشت بردم. ديگر ‏يادگرفته بودم هرجا كه وارد مي‌شوم ابتدا دنبال بايگاني‌اش ‏بگردم! اما وزارت بهداشت مشكلات تازه‌اي داشت! پاس ‏ساعتي و مرخصي كارمند مربوطه كه باعث مي‌شد نامه ‏روزها راكد بماند. يك روز كه در گرماي طاقت فرسا، سعي ‏كردم خود را قبل از ساعت ناهار كارمندان از بيمارستان ‏بوعلي به وزارتخانه (ساختمان وصال شيرازي) برسانم و ‏عرقريزان شنيدم كه باز هم مسؤول محترم در مرخصي ‏هستند، سعي كردم با كمال آرامش و مؤدبانه به مديريت آن ‏قسمت مراجعه كنم. كلاً از اول كار تصميم گرفتم در هيچ ‏مرحله‌اي خون خودم را بي جهت كثيف نكنم. ‏
اتاق مدير بسيار شلوغ بود و مراجعان متعدد و ديدم ‏حوصله‌ي ايستادن و بحث با او را ندارم. مگر فرقي هم ‏مي‌كرد؟ تصميم گرفتم از طريق منشي فقط موضوع را به ‏گوش مدير برسانم. آن هم نه به اين اميد كه مشكل اين ‏اداره يا وزارتخانه حل شود. فقط براي انجام وظيفه‌اي كه ‏گمان مي‌كنم بر دوشم هست. خوشبختانه منشي خودش ‏جوابي در آستين داشت: «مگر كارمند حق ندارد مرخصي ‏برود؟» ‏
نه! اصلاً عصباني نشدم. همان طور كه بي محل كيفم ‏را بر‌مي‌داشتم و مي‌رفتم گفتم كه من هم خودم كار مي‌كنم ‏و وقتي مرخصي باشم همكارم كارم را انجام مي‌دهد. ‏مي‌خواهم اين نكته فقط به مدير تذكر داده شود.... گمان ‏نمي‌كنم آن منشي اين كار را كرده باشد، مهم هم نيست.‏
سرانجام روزي كه كارمند محترم نه در مرخصي بودند ‏و نه در پاس و ساعت صرف ناهار نيز نبود، كار اندكي ديگر ‏جلو رفت. بايد نامه‌اي را ـ پس از امضا و مهر و درج در ‏بايگاني! ـ به ساختمان ديگر وزارت بهداشت (واقع در زير ‏پل حافظ) مي‌بردم. پدر سند خانه را قبلاً به من داده بود و ‏من به گمان اينكه با گذاشتن سند در وزارتخانه قضيه را ‏سريعاً حل خواهم كرد، خودم را سريعاً به ديگر ساختمان ‏وزارتخانه رساندم. دويدن‌هاي مكرر در خيابان‌هايي كه ‏گويي خود گرما توليد مي‌كردند و منتظر نشستن در تاكسي ‏تا ظرفيتش پر شود، نتوانسته بود آن قدر از پا بيندازدم كه ‏پله‌هاي وزارتخانه را دوتا يكي نكنم. چون بايگاني را ‏فراموش كرده بودم، دوباره از طبقه‌ي پنجم به طبقه اول (يا ‏دوم؟) رفتم و دوباره برگشتم، يادم هست كه دقيقاً يازده و ‏پنجاه و نه دقيقه خودم را به اتاق مشاور مالي رساندم.‏
وثيقه‌ ديگر چيست؟ اين سند كه خيلي بيش از چهار ‏ميليون و دويست هزار توماني كه آنها مي‌خواستند مي‌ارزيد! ‏اما آنها فقط وثيقه‌ي بانكي يا محضري قبول مي‌كردند. ‏پرسيدم از من دانشجو چه انتظاري داريد؟ گفتند: مگر ‏پاريس نمي‌روي؟! كار را تمام شده پنداشتم و باز گشتم.‏
پدر اما هنوز مصر بود كه بايد از فرصت پيش آمده ‏استفاده كرد. ما فقط پنج ميليون تومان براي نظام وظيفه ‏آماده كرده بوديم ولي پدر پول وزارتخانه را نيز حاضر كرد. ‏انصافاً اگر به خودم بود، همينجا كار را رها مي‌كردم. ديگر ‏حوصله‌ام سر رفته بود از كارمند‌هايي كه دست كم در ‏زمينه‌ي تحصيلات از من پست‌تر بودند، امر و نهي بشنوم و ‏برايشان گردن كج كنم. اما شوري در پدر بود كه ‏نمي‌گذاشت نااميدش كنم و مني كه حاضر بودم به راحتي ‏جانم را فداي او كنم، براي او دوباره وارد بازي شدم. وثيقه ‏را از بانك گرفتم و باز هم به سوي وزارتخانه. نامه‌ي بعدي ‏ـ پس از مراحلي كه مي‌دانيد! ـ براي ساختمان قبلي ‏وزارتخانه بود (از گم شدن پرونده در اين مرحله، پدر شاكي ‏يكي از دانشجويان ترك تحصيل كرده، و يك انتظار سه ‏ساعته براي يك امضاي ساده مي‌گذرم).‏
زمان به سرعت مي‌گذشت و من بايد حداقل بيست ‏روز قبل از سفر گذرنامه‌ام را به سفارت فرانسه مي‌دادم تا ‏رواديد (ويزا) مي‌گرفتم. اگر همه‌ي كارها مرتب پيش ‏مي‌رفت، شايد به وقت مورد نظر مي‌رسيدم. اگر پرونده گم ‏نمي‌شد، اگر همه سر كارشان بودند، و اگرهاي ديگر كه ‏هيچ كدام محقق نمي‌شد.‏
وقتي سرانجام نامه‌اي از وزارت بهداشت خطاب به ‏نيروي انتظامي مبني بر بلامانع بودن خروجم از كشود ‏گرفتم، حدود يك هفته فرصت مانده بود تا آن بيست روز ‏كذايي! اما اداره‌ي نظام وظيفه خود ماجرايي ديگر بود. ‏ساختمان‌ها و بايگاني‌ها در حال انتقال بود و بايگاني سال تولد بنده هنوز در انتقال بود. ‏مراجعه در روزهاي بعد نيز بي نتيجه بود چون كل زونكن ‏مربوط به متولدين خارج از كشور ـ كه پرونده‌ي من نيز انجا ‏بود ـ گم شده بود. رياست بايگاني راه حلي ارايه داد مبني بر ‏اينكه كپي درخواست معافيت تحصيلي از ‏دانشگاه را برايشان بياورم. و دوباره همان داستان بايگاني و ‏مهر و امضا و غيره غيره در دانشگاه تكرار شد و بازهم نظام ‏وظيفه و واريز پنج ميليون تومان پول ناقابل به يك حساب ‏مجهول الحال و غير دولتي (!) ـ كه معلوم نيست بر پايه‌ي ‏كدام حساب و كتاب است، و اصلاً مگر قرار است چيزي بر ‏پايه‌ي حساب كتاب هم باشد؟! ـ و... و بالاخره اينكه فردا ‏بروم ادار‌ه‌ي گذرنامه.‏
گمانم پس‌فرداي آن روز صبح زود در صف وزارتخانه ‏بودم و اگر همان روز كار راه مي‌افتاد و آن طور كه مي‌گفتند ‏ظرف چهل و هشت ساعت گذرنامه از طريق پست ‏مي‌رسيد، با كمي اغماض، مي‌توانستم به كنگره برسم. اين ‏طور كه مشخص بود وضع اداره‌ي گذرنامه خيلي بهتر از ‏گذشته شده‌بود و با اينكه به طور غير قابل توصيفي شلوغ ‏بود، اما با روش شماره دهي و چند درگاهي كارها سريع ‏پيش مي‌رفت. مدارك را همان روز دادم و بيهوده انعام ‏پستچي آماده كردم! تا چند روز بعد هيچ پستي برايم نيامد و ‏كارم شده بود سر زدن مدام به پستخانه و شنيدن جواب رد. ‏نهايتاً به اداره‌ي گذرنامه رفتم و نقص مدرك!! البته انتظار ‏بي‌موردي بود كه آنها اين نكته را تلفني به من اطلاع ‏مي‌دادند، اما كاش همان روز اين مدارك را از من قبول نمي ‏كردند.‏
مشكل اين بود كه معلوم نبود من چگونه وارد كشور ‏شده ام كه حالا مي‌خواهم خارج شوم! توضيح اين نكته نيز ‏كه من در كودكي در آغوش مادر و احتمالاً با ذكر نامي در ‏گذرنامه‌ي او ـ كه تا به حال بارها و بارها در همين اداره ‏تعويض شده است ـ وارد اين مملكت شده ام، مشكلي را ‏حل نكرد. رئيس دفتر پدر كه همراهم بود به يكي از افسران ‏متوسل شد و نمي‌دانم چگونه توانست راضيش كند كه يك ‏راهي پيش پاي ما بگذارد. ‏
خجالت مي‌كشيدم از اينكه وقتي كارم گير كرده است ‏به مدرسه و معلم‌هاي سابقم سر مي‌زنم. در اين ماجراي ‏طولاني تنها جايي كه سريع كارم انجام شد، گرفتن گواهي ‏از مدرسه بود. گواهي‌اي كه ثابت مي‌كرد من دبستان را در ‏ايران گذراندم. شب نيز خانه‌ي پدري را به دنبال ‏كارنامه‌هاي دبستان گشتيم و چه يادگارهاي كه از خاطرات ‏رنگ باخته‌ي گذشته پيدا نكرديم...‏
فرداي آن روز تا ظهر گذرنامه را گرفتيم.‏
تمام مراحلي كه شرح آن گذشت و غالباً در گرماي ‏طاقت فرساي تابستان پيش آمده بود، به اندازه‌ي گرفتن ‏ويزا از سفارت فرانسه سخت نبود. در تمامي موارد قبل هر ‏چه بود و نبود مربوط به مملكت خودم بود. و هر چه بر من ‏مي‌رفت از خودم بود و هميشه به خودم مي‌گفتم كه يك ‏روز همه‌ي اينها را درست مي‌كنيم. اما برايم خيلي زور ‏داشت كه از ساعت پنج صبح پشت در سفارت اجنبي ‏بنشينم. چيزي بود به مثابه‌ي گدايي. و بعد هم مانند ‏زندانيان از لاي درهاي محافظتي الكتريكي و اشعه و ‏بازرسي بدني بگذرم، انگار كه مظنون به قتلم نه طالب ‏رواديد. و همانجا قسم خوردم كه كاري كنم، يك روز ‏فرانسويان براي آمدن به مملكت من صف بكشند و قسم ‏خوردم كه آن روز با آنها بهتر از اين رفتار نكنم! در آن صبح كذايي من در كنسولي ‏فرانسه واقع در خيابان نوفل لوشاتو اينچنين از نفرت آكنده ‏بودم.‏
آن هنگام حدود دوازده روز تا پرواز من فرصت بود و ‏من فقط ناراحت 25 يورويي بودم كه بايد مي‌پرداختم و ‏احتمالاً هم رواديد به موقع نمي‌رسيد و پول مفت به جيب ‏آنها مي‌رفت. ‏
حداقل 15 روز زمان براي صدور رواديد نياز بود ولي ‏پدر با توجه به داشتن دوستاني كه با سفارت فرانسه در ‏ارتباط بودند، بسيار اميدوار بود.‏
فهم اين مطلب كه گذرنامه‌اي با تاريخ صدور كمتر از ‏يك هفته قبل نمي‌تواند داراري سوء سابقه در كشورهاي ‏عضو شينگن باشد، كار سختي است؟!‏
روزي كه فردايش بايد بليت هواپيما را تأييد مي‌كردم، ‏صبح زود به سفارت رفتم تا شرايطم را بار ديگر توضيح دهم ‏و حد اقل تقاضاي ويزاي ملي فرانسه را بكنم. اما حتي ‏داخل سفارت هم راهم ندادند. و بدين گونه سفر را از دست ‏دادم.‏
رواديدم يك روز پس از شروع كنگره حاضر شد. طبق ‏سفارش پدر بليت هواپيما را تغيير دادم و بعد از ظهر ‏سه‌شنبه براي گرفتن ويزا رفتم. پنج هزار تومان جريمه‌ي ‏ورود به طرح؛ نشان دادن گذرنامه و بليت هواپيما و كارت ‏دانشجويي نيز افاده نكرد. از ساعت 12 تا 2 در صف بودم. ‏بازهم راهم نداد به اين بهانه كه بايد صبح مي‌آمدي. توضيح ‏دادم كه دو روز از كنگره گذشته و من بايد حتماً دو روز ‏آينده را آنجا باشم. اما فايده‌اي نداشت. نااميدانه بليتم را يك ‏روز ديگر عقب انداختم و به خانه كه تلفن زدم، گفتند ‏بايستم. خيلي از سفارت دور شده بودم. دوباره برگشتم. انتظار و ‏انتظار. از در ديگري واردم كردند و انتظار بر روي مبل و ‏صداي بلند شوخي‌هاي كاركنان ايراني سفارت فرانسه با ‏يكديگر. در نهايت زني ـ البته بي حجاب ـ با گذرنامه و ‏ويزاي من.‏
شب با خانواده رفتيم پيتزا ‏پارك. نه از شادي جور شدن ويزا، بلكه شايد براي ‏طولاني‌ترين خداحافظي كه در اين چند سال داشتيم....‏

اين مقدمه كه با عنوان «پيش سفرنامه» عليرغم ‏تلاش من براي اختصار به درازا كشيد، مي‌توانست خود ‏نوشته‌اي طولاني شود كه نكات تلخ و شيرين بسياري در ‏برداشته باشد. ليك گمان مي‌كنم كه سفرنامه‌ي پاريس، ‏حاوي مطالب نغزتري است. تا چه قبول آيد و چه در نظر ‏افتد...‏

No comments: