روز اول - چهارشنبه 5/6/1382
از ترس اينكه مبادا خواب بمانم، بيدار ماندم. شايد فقط نيم ساعتي چرت زدم. حدود 2:30 صبح به سمت فرودگاه رفتيم. من رانندگي مي كردم. هوا خنك بود و اگر اضطراب سفر را نداشتم، قطعاً از رانندگي در خيابانهاي خلوت تهران لذت ميبردم.
پس از پرس و جو در سالنهاي پروازهاي خارجي فرودگاه، بالاخره راه را پيدا كردم و در مقابل خروجي، خداحافظي كرديم و با محمد دست دادم اما مژگان را از شرم حضار در آغوش نگرفتم و اين كاري بود كه بعدها موجب حسرتم شد.
در سالن پروازهاي خارجي كلي گيج خوردم تا بالاخره توانستم قسمت مربوط به هواپيمايي امارات را ـ كه اتفاقاً درست سمت راست در ورودي بود ـ پيدا كنم. با اينكه از پروازهاي داخلي زياد استفاده كرده بودم، تا به حال پرواز خارجي نداشتم تا با راه و چاه اين قسمت آشنا باشم. بليتم را شركت الاي ليلي، فرست كلاس گرفته بود، و من اصلاً نميدانستم فرق اين فرست كلاس با بقيه چي هست! فقط متوجه شدم كه مسؤول پرواز دو تا كارت بيشتر از بقيه داد دستم. مرحلهي بعدي كجا بود؟ از پلههايي بالا رفتم و آنجا باجههاي مربوط به گذرنامه را ديدم. هنوز باورم نميشد كه دارم از كشور خارج ميشوم. در حقيقت تا وقتي كه پايم به پشت آن باجه ها نميرسيد، نبايد هم باور ميكردم! خب بهترين حالتي هم كه ممكن است پيش بيايد، گير كردن در پشت همان باجهها است! خانم چادري داخل اتاقك يادم انداختند كه عوارض خروج را پرداخت نكرده ام... حالا بانك كجاست؟... 10000 تومان عوارض يعني 20% كل پول همراه من كه ديشب از طه قرض گرفته بودم!
وقتي بالاخره از آن مرز دلهره هم عبور كردم، بر عكس انتظارم، آرام نشدم. نه. حتماً بايد در هواپيما مينشتم و هوا پيما تيك آف ميكرد تا اضطرابم از بين ميرفت. باز هم كمي گيج خوردم. اين طرف و آن طرف رفتم و سر انجام تنها دري را كه به نظر ميآمد به طرف هواپيماها برود يافتم. بليتم را به جوان ريشويي كه كنار در ايستاده بود و لباس پاسداري به تن داشت، نشان دادم. بليت را ديد و چشمش كه به كارت فرست كلاس افتاد با خنده گفت بايد بروم در سالني كه كنار همان باجههاي گذرنامه است بنشينم تا بيايند صدايم كنند. به گمانم فهميده بود اين كاره نيستم و بر حسب اتفاق يك كارت فرست كلاس دستم افتاده است! اما من نفهميدم چه كسي يا كساني بايد بياند صدايم كنند. «مگر ميشود كسي بيايد صدايم كند كه بروم سوار هواپيما بشوم؟ مگر اين بلندگوي سالن كه دم به دقيقه مسافران را به اين ور و آن ور ميخواند، در مورد من كارايي ندارد؟»
اول رفتم به باجهي بانك كوچكي كه آنجا بود. ميخواستم باقيمانده ريالها را به يورو تبديل كنم. به طرف كه گفتم 40 يورو ميخواهم درآمد كه: ما اينجا 1000 تا 2000 يورو ميدهيم، نه.... اصلاً حوصلهي سر و كله زدن با اين يكي را نداشتم. ريالها ريختم روي پيشخوان. ديگر چيزي نگفت. فكر كنم كمي بيش از 36000 تومان دادم و 40 يورو گرفتم. حدود پنج هزار تومان هم براي بازگشت كنار گذاشتم.
عجب پول مسخرهاي است اين يورو! اسكناسهايش خيلي بد قواره است. از لحاظ طولي تقريباً دو سوم اسكناسهاي ما.
رفتم به سالن فرست كلاس. گارسون درشت هيكلي كه آنجا بود كارت را از من گرفت و سلف را نشانم داد و پرسيد چيزي نميخواهم؟ خيلي دوست داشتم يك چاي و شيريني بخورم اما از ترس اينكه پولي باشد نخوردم و بعد فهميدم چه مال مفتي از دستم رفته است! خب من چه ميدانستم سالن فرست كلاس مجاني است؟!
كمي كه روي يكي از مبلها لم دادم، بلند شدم و با تلفن روي ميز گارسون به موبايل مژگان زنگ زدم. ميترسيدم هنوز در فرودگاه باشد. خوشبختانه به خانه رفته بود و من كه نميتوانستم جلوي گارسون بگويم چقدر دوستش دارم ، تنها يك خداحافظي خشك و خالي كردم و رفتم سر جايم نشستم. چند بار ساعت را ديد زدم و بلند شدم تا دم در رفتم و سالن را نگاه كردم... دير شده بود و هر لحظه دلهرهي من بيشتر ميشد...