Friday, January 31, 2003

با اينكه اخبار تلوزيون را در مورد مسائل پزشكي به مثابه حرف هاي خاله پيرزنك هايي مي دانم كه از روي شكم دارو و دعا براي شفاي هر نوع بيماري تجويز مي كنند، اما دو خبر شنيدم كه به نظرم جالب آمد:
1- (پارلمان؟) فرانسه يك قانون سفت و سخت عليه كلوني سازي تصويب كرده است. ظاهرا مجازات زندان و نقدي تواماً! فكر كنم اولين كشوري باشد كه يك قانون محكم عليه كلونينگ تصويب كرده است.
2- غذاهاي حاضري (Fast food) مانند مواد مخدر اعتياد آورند! اين را چون روي خودم آزمايش كرده ام قبول دارم :)
* وقتي آدم ديپرس مي شود و اينقدر ها هم پولدار نيست كه روانپزشك خصوصي داشه باشه بايد چي كار كند؟!
* آخر لامذهب يا بيا و بگو: «من اپيلاسيون كرده ام دستهامو ببينين چه خوشگله!» يا برو مخ يه پسر بدتر از خودت رو بزن كه چند روز باهاش باشي يا آن آستين‌هاي روپوش لعنتيت را تا شانه بالا نزن! آخه ناسلامتي اينجا بيمارستان است و تو هم نامت دانشجوي پزشكي ست!
* چه خوب است اگر آدم نخواهد هميشه جوابي در آستين داشته باشد و گاهي بخواهد به اشتباهات خودش فكر كند و اگر غرورش اجازه داد پشيمان شود! فحش دادن به يك استاد چه شخصيتي به تو مي دهد؟ كاش مي دانستم...

Saturday, January 25, 2003

در ادامه مطلب قبل بايد اين رو بگم حتماً. دوره فيزيوپاتولوژي كه بوديم. من همه اش به اين فكر مي كردم كه واقعا چرا نبايد كتاب خواند! يعني چرا اينقدر وقت و هزينه و كاغذ بايد حرام شود و دانشجويان مطالب جزوه را كه به اقتضاي «جزوه بودن» غلط هم هست، بخوانند. چرا كتاب نه؟ چرا يك text book ِ ساده نه؟ وقتي نوبت به درس فيزيوپاتولوژي غدد رسيد، خودم داوطلب شدم براي نوشتن جزوه غدد. استاد و پدر گرامي نيز كه رئيس گروه غدد بودند اعلام كردند مرجع دانشجويان براي امتحان فقط بخش هاي مربوطه در كتاب Cecil essential است. من و يك سري دوستان شروع كرديم به پياده كردن نوارها و تطبيق آنها با مرجع و يك جزوه ي تايپي تر و تميز. خيلي با كلاس بود (بزودي pdf اش رو همين جا ها لينك مي كنم). خودم و مژگان حتي يكي دو شب نخوابيديم تا جزوه به موقع حاضر بشود. اما روز امتحان بسياري از سوالات نه از كتاب مرجع بود و نه از مطالب تدريس شده در كلاس! حتي سوالات مربوط به بعضي استادان در هاريسون هم نبود! اما دكتر عزيزي از جزوه خيلي خوشش آمده بود. حقيقتاً يك جزوه صرف هم نبود. كاملاً تايپ شده و حتي مصور. اگر چه غلط تايپي زياد داشت ولي واقعا اكثر بخش هايش با كتب مرجع تطبيق داده شده بود. هر چه هم كه بود بالاخره تايپي بود و مي شد خواندش! نه مثل جزوه هايي كه زير نور آفتاب به رقص و دست فشاني در مي آيند!! دكتر عزيزي جزوه را به بقيه ي اساتيد داد تا ويرايش كنند براي سال هاي بعد... خب از همان موقع هم انتظار نداشتم چنين كاري انجام بشود. دلم زياد نسوخت... دلم از اين سوخت كه فهميدم دانشجويان حق دارند جزوه بخوانند.
اين را هم بگويم كه يك بار با دقت كامل مبحث در رفتگيهاي كتف را در كلاس ارتوپدي پياده كردم و براي جزوه نوشتم (اصولا من يا كاري را انجام نمي دهم يا سعي مي كنم به بهترين نحو انجام دهم). از اينترنت عكس و مقاله گرفتم و مباحث را با كتاب آدامز تطبيق دادم. مطالب را با دقت تايپ و غلط گيري كردم و... (بگير منو...!!!) روده درازي نكنم: سر امتحان خودم هم نمي توانستم تست ها را جواب بدهم. كاملاً مشخص بود كه طراح سؤال ها با مباحث مطرح شده در كلاس و كتاب مرجع ارتباطي نداشته است!!!
خب. من بايد بروم قسمت واژنيت و سرويسست را براي جزوه زنان پياده كنم! فعلاً با اجازه

Thursday, January 23, 2003

من نمي دونم توي اين دانشگاه خراب شده چه زوريه كه بايد حتما جزوه نوشته و جزوه خوانده شود! حتي اگر جزوه از كتاب هم بيشتر باشه! مي گند جزوه زنان حدود 1000 صفحه ميشه! اون هم جزوه اي كه نه خط هاي خرچنگ قورباغه شون رو مي شه خوند و نه به مطالبش ميشه اعتماد كرد! د خوب مگه مريضيد؟ برويد يه كتاب معرفي كنيد همه از روي اون بخونند...

Saturday, January 18, 2003

آقا الان يه جورايي پوز Tripod.com رو زدم و اين عكس رو بالاي وبلاگ اضافه كردم (البته تا الان كه مطلب نوشته ميشه!) و خلاصه اينقدر حال كردم كه حتما بايد يه كاري مي كردم! چي بهتر از نوشتن؟

Wednesday, January 15, 2003

حالم اصلا خوب نيست :(


پدر اغلب مسائل عجيبي نقل مي كند. ديشب مي گفت: (موارد داخل پرانتز از اينجانب است)
دولت ماده اوليه قرص هاي لوو تيروكسين را ار خارج وارد كرده بود و به يك شركت بي صلاحيت(!) داده بود تا قرص ها را توليد كند. بعد از يه مدتي من (يعني دكتر عزيزي سينيور!) متوجه شدم كه بسياري از بيماران كه با مصرف قرص هاي لووتيروكسين يوتيروئيد شده بودند دوباره دچار علايم هيپوتيروئيد شدند و آزمايش ها هم هيپوتيروئيدي را تاييد كرد. بعد متوجه شدم كه تمامي اين بيماران از اين قرص هاي جديد خريداري كرده اند. خلاصه موضوع را با مقامات ارشد وزارت بهداشت درميان گذاشتم و آنها مديران همان شركت و كارخانه داروسازي را فرستادند پيش من كه البته به نظر نمي آمد سودي داشته باشد! جالب است كه يكي از آنان پيشنهاد كرده بود 30% به مقدار اسپري ماده اصلي در قرص اضافه كنند! بيچاره فكر كرده بود كه قرص و فورمولاسيون و دوز هم مثل همه چيز اين مملكت كيلويي و الكي است! خلاصه مشكل حل نشد و دولت ظاهرا تصميم مي گيرد كه مقداري قرص لووتيروكسين وارد كند (شايد حساب هاي زير ميزي هم در كار بوده!). در نهايت از شركت Merck مقدار معتنابهي دارو وارد كشور مي شود. در اين مدت شركت «ايران هورمون» توليد داروي لووتيروكسين را شروع مي كند. از آنجايي كه قيمت لووتيروكسين هاي اين شركت حدود 2400 ريال - تقريبا يك هفتم قيمت داروي مشابه شركت Merck- است، طبيعتا داروهاي وارداتي روي دست دولت (و احتمالا آنهايي كه پولي به جيب زده اند!) مانده است. خب، دولت هم يك راه حل عملي براي اين كار پيدا كرده است: به شركت ايران هورمون دستور داده است، تا وقتي قرص هاي شركت Merck فروش نرفته است حق توزيع قرص ندارد!! حالا هر شب بسياري از بيماران با مطب تماس مي گيرند كه «قرص لووتيروكسين نيست و به ما يك قرص خارجي گران قيمت را پيشنهاد مي كنند».
گاهي واقعا نمي فهمم و اصلا درك نمي كنم كه چرا دكتر عزيزي (پدرم) در اين مملكت مانده است! شايد به اميد همان سودايي كه من در سر دارم... شايد...


مي گند داروي ايدز كشف شده! البته به گمونم الكيه... (+)

Tuesday, January 14, 2003

شب ها از زور سرفه نمي توانم بخوابم. عجب دردي است اين بي خوابي. دارم ديوانه مي شوم. تا چشمهام مي خواهند گرم بشوند چند تا سرفه ي بد پروداكتيو امانم را مي برد. بيچاره همسرم كه او هم بي خواب شده است از دست سرفه هاي من.
امروز (ديروز) هم راند غدد رفتم، هم راند گوارش (دكتر احساني)، و هم كلاس! خيلي فعال شده ام. كلي هم ماجرا داشت كه الان نمي توانم تعريف كنم. چون سر يك ماجراي ديگر از فردا بايد 7:30 در بيمارستان باشم! فعلا شب خوش!

Saturday, January 11, 2003

** الان کد 99 (CPR) اعلام کردند. پيرزني بود که UTI داشت اما در بخش گوارش بستري بود. من چون ماه پيش بخش گوارش بودم، غريبي نکردم و 6 تا طبقه رو دو پله يکي رفتم و قبل از رزيدنت بيهوشي اونجا بودم! طرف غذا هم خورده بود و آسپيراسيون هم حتما روش. طوري که رزيدنت بيهوشي نمي تونست اينتوبه کند. ساکشن هم که طبيعتا خراب بود!! آب دهنش رو هم به سختي مي کشيد. مانيتورينگ کجا بود؟ دستگاه EKG و شوک هم بايد مي رفتند نمي دونم از کدوم بخش بيارند... حوصله تون رو سر نيارم. با ماساژ نبضش بر گشت. شايد بعد از 10 دقيقه (دست حاجيتون درد نکنه!) البته فکر کنم دو سه تا دنده اش حد اقل شکست! بعدش هرکاري کردم نتونستم AVG بگيرم. کار سختيه بابا! تازه خوب شد نگرفتم. چون بايد سرنگ رو هپارينه مي کردم. خوب من از کجا بايد مي دونستم؟ بگذريم... تو راه برگشت به اين فکر بودم که کاش اگه من بعدها يه کاره اي شدم حد اقل اين وضع CPR اينجا رو از اين وضع در بيارم. وقتي رسيدم و ماجرا رو براي دکتر صولتي تعريف کردم - بدون اينکه بگم چه تصميمي گرفتم - گفت: «آره! اتفاقا وقتي من اينجا چيف رزيدنت بودم کلي دويدم تا تقسيم مسؤوليت و برنامه ريزي CPR رو تو اين بيمارستان درست کنم، اما آخرش نشد که نشد!» حالا فکر مي کنيد روي من کم شد؟ نه خير! من اين بيمارستان که سهله. اين مملکت رو هم درست مي کنم! (کي بود گفت زرشک؟)


** اين پنجشنبه که پريروز بود نه، پنجشنه قبلش رفته بوديم جشنواره رازي. پدر گفته بودند که اگر چه در دعوت نامه نوشته شده مراسم 8 شروع مي شود، اما شما 8:30 هم بياييد به جايي بر نمي خورد و ما فکر کنم حدود 8:45 رسيديم آنجا و ديديم که بله. فعلا يه فيلم گذاشتند از برندگان تا مردم سر کار باشند تا بعد... خلاصه ش کنم ماجرا رو ديگه. رئيس مرکز تحقيقات پزشکي و وزير بهداشت سخنراني کردند. يک سري آمار که تقريبا حرف دو نفرشون اين بود که «بودجه و پول نداريم و بنابر اين هر چقدر پول بدي همون قدر هم آش مي خوري يا تحقيقات مي کني!» رئيس جمهور آمد راجع به اين که «افشاگري» چيز بديه(!) صحبت کرد. اولا اوني که کاري نکرده که نبايد از افشاگري ترسي داشته باشه! چطور آن زماني که به مخالفان شما و مخالفان حزبتان هر گونه افترايي مي بندند، «تهمت بد نيست» اما الان که افتضاح کاري هاي بعضي دوستانتان رو شده «افشاگري» کار نپسندي است؟! ثانيا اين اصلا به پژوهش پزشکي و جشنواره رازي چه ربطي داشت؟ بگذريم... ابوي گرامي هم جايزه يکي از مراکز تحقيقاتي برتر رو از دست رئيس جمهور گرفتند. مبارکشون باشه، به ما که چيزي نرسيد :(


** هفته پيش همچنين براي اولين بار رفتيم NVD (نرمال واژينال دليوري) ديديم. مطلب قابل تعريفي وجود ندارد اما من نمي دونم اين اپيزيوتومي ديگر چه صيغه اي است؟ مگه مادربزرگ هاي ما و مادرهاي آنها اپيزيوتومي مي شدند؟ ماشالا از ما هم سالم تر بودند.


** اينقدر کار دارم که نمي دونم چي کار بايد بکنم!! حتي وقت نکردم تمپليت اينجا رو يه سر و ساموني بدم...