Tuesday, December 31, 2002

دو سه روزي هست که همه در مورد کلونينگ انسان صحبت مي کنند. ظاهرا اولين مورد انسانيش متولد شده(+). البته مي گند که کنگره آمريکا مي خواد کلونينگ رو غير قانوني اعلام کنه (+). اين چندتا لينک هم ديدم:

First human clone bid planned

The First Human Cloned Embryo

Human Clone Claim Stirs Controversy

اين شرکت هم ادعا مي کنه که مي تونه يکي از رو شما بسازه (+)!

در ظاهر امر هم به نظر مياد آمريکايي ها و کاخ سفيد همچين تمايلي به اين کار ندارند (+) البته گفتم که در ظاهر!
حالا از کل ين مباحث من با عقل ناقص خودم چندتا نتيجه گرفتم.

1- اول اينکه وقتي يک مورد علني کلوني انساني عرضه شده، معنيش در دنياي امروزي اينه که قبلا چند دوجين از اينها در آزمايشگاه هاي مخفي دولت هاي ابرقدقد و سازمان هاي مخوف درست شده. حالا اين که استفاده از اينا چي بوده، بماند.

2- جالب ميشه که از چند سال بعد توي فرم هاي کاريابي يا حساب بانکي گزينه "کلون" وارد ميشه! همين طور ممکنه روي در بعضي ستوران ها بنويسند: «ورود سگ و کلون ها ممنوع!»

3- عکس العمل مذاهب نسبت به اين امر چيه. معلومه که با کلون مخالف هستند اما وقتي يک فرد کلون بوجود آمد چي؟ او که در پيدايشش مقصر نبوده؟ آيا به چشم يک زنا زاده به او خواهند نگريست؟ يا بدپرتر! :) :(

4- خيلي ها طرفدار اين قضيه هستند به اين عنوان که ميشه از اعضاي کلون براي پيوند و اضافه کردن عمر اسنان استفاده کرد و هدف نهايي هم اينه که انسان فنا ناپذير بشه. يعني اطلاعاتش به بدن جديدش منتقل بشه. اگه اين طوري باشه مطمئنا اين امکانات در اختيار آدمهاي بي پدر و مادري مثل هيتلرها و چنگيزها و رئيس جمهورهاي محبوب ايالات متحده و ... قرار ميگيره نه در اختيار آدم حسابي ها و دانشمندان. اون وقت نسل آدم از زمين برداشته مي شه! حتما فيلم «ششمين روز،» با بازي آرنولد رو ببينيد.

5- دوست داشتم بيکار بودم و يه رمان مي نوشتم از زماني که کلونها عليه انسان هاي واقعي قيام مي کنند و انها رو مي کشند. يه چيزي بين فيلم ترميناتور و «سياره ميمونها».

Sunday, December 29, 2002

سلام. به کي دارم سلام مي کنم؟ از لحظه اي که به فکر نوشتن اين وبلاگ افتادم، با خودم عهد کردم دنبال جمع کردن مشتري و از اين جور کارها نباشم. از همون اول شرط کردم که فقط براي خودم بنويسم. مثل يه دفترچه خاطرات که بعدها وقتي پوسيده و اوراق شد، خواند هر برگش به اندازه يک دنيا لذت بخش هست. اين سلام شايد به خودم بود. خودم که مي بينم يک سوم راه رو رفتم ولي اصلا ارضا نشدم. و عجيب مي ترسم. مي ترسم که وقتي راه تموم شد، هنوز هم ارضا نشده باشم. به نظر من هر کسي بايد از اين وضعيت بترسه. اونايي که به آخرت اعتقاد ندارند شايد بيشتر... و من که خير سرم اعتقاد دارم، به طرز ديگري... اما به هر حال مني که قبلا ها هم يه چيزايي به طور مجهول مي نوشتم الان مي خوام فقط براي خودم بنويسم. فکر مي کنم کار درستي باشه.
نکته مهم ديگه اين که من الان دکتر نيستم (اين رو براي شمايي که ممکنه 100 سال ديگه بياي اينو ببيني مي گم!) من الان استاژر يا استاجر 2 هستم. ولي خوب پيش خودم فکر کدم اسم وبلاگ رو اين بردارم تا نگهش دارم. لا اقل براي يک سوم ديگه راه...
نکته آخر اينکه نمي خواستم نوشتن اين وبلاگ کاري باشه که بخاطر موج وبلاگ نويسي شروع شده. براي همين جدا تصميم گرفته بودم که کار شروع نشده را تمام کنم يا به عبارتي نامه ننوشته را بسوزانم. اما ديدن وبلاگ يک انترن دانشگاه شهيد بهشتي - دانشگاهي که در آن تحصيل مي کنم - ضربه نهايي را زد (گر چه با همه نظرات او موافق نيستم).
والسلام